سفرنامه

ساخت وبلاگ
مطبخ خونه پدربزرگم یه تخت چوبی بزرگ داشت که روش پر از لحاف تشک بودو زیرش پر از چینی های گل سرخی. همون ظرفایی که وقت چیدن سفره هفت سین، دادن افطار و سحر به پیش نماز ارسالی از مشهد و ناهار معروف ظهر عاشورای خونه های درونکلا، از زیر تخت میومدن بیرونو باقی سال میرفتن سر جای خودشون و ما غذامونو تو بشقابای ساده ملامین می خوردیمملامینایی که طرح داخلش یه نقاشی فرنگی از چند تا گوسفند همراه با سگ نگهبان و چوپونشون تو یه دشت سرسبز بودو بین همه اونا یکی شون که با بقیه فرق داشت رو هنوز یادم نرفته. دلیلش هم جابجایی رنگا موقع چاپ بود که معلوم نیست بخاطر لرزیدن دست تکنیسین چاپ بوده یا مشکل فنی دستگاه که موقع چاپ و برگردوندن طرح رنگا بجای رفتن رو هم، کنار هم نشستن و عکس این جونورا هم جای یه بار، دو بار چاپ شد و نتیجه اش بشقابی شد که ماها بهش می گفتیم: بشقاب دو سگ دارموقع شام یا ناهار آخر هفته هایی که اونجا بودیم، دعوای بچه ها سر خوردن غذا توی بشقاب دو سگ دار تمومی نداشت و همیشه خدا یه بچه با صورت آویزون یه گوشه از اتاق منتظر نفر قبلی نشسته بود که غذاشو تموم کنه و بشقاب برا خوردن غذا به اون برسهالان سالهاست که دیگه کسی خبری از بشقاب دو سگ دار نداره و با این بی خبری اساسی دیگه ما هم کم کم باید قبول کنیم که گم شده. ولی همون ایراد ظاهری و تفاوتش با بقیه بشقابا بود که غذا خوردن توی اونو برامون جذاب می کرد و یاد اونو برا ما زنده نگه داشته + نوشته شده در  چهارشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۱ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 26 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 18:52

از صبح که سوار مترو شدم بهش پیام دادم که نگران نباشه. تو حیاط میراث بودم که زنگ زد. بهش گفتم خودمو تا ده میرسونم سر قرار. دوباره نه و نیم زنگ زد، گفتم کارم تموم نشده ولی با نیم ساعت تاخیر حتمن میام. ساعت ده و نیم زنگ زد که گفتم تو میدون توپخونه ام و دارم میام بالا و حتمن تا یازده اونجام. تا برا ورک شاپ هفته پزوهش خودمو برسونم دانشگاه هنر، نفیسه چندتا سکته ناقص رو زده بود. بنده خدا گیر کرده بود، نه می دونست قرار چی کار کنم، نه می فهمید قراره کی برم، نه مطمئن بود بدنه خام با خودم برده باشم،نه خیالش راحت می شد و نه استرسش تمومی داشت. اینم آخرو عاقبت گذاشتن دوره مشترک یه آدم دقیق با بی برنامه ترین رفیق کاریشاز اون روزای خلوت دانشگاه هنر بود تو نگهبانی دم در منتظر موندم تا دانشجوی قبل من توضیحاتش برای ورود تموم بشه و نوبت برسه به نگهبان: بفرما، با کی کار داریمن: میرم بخش مجسمه برای ورک شاپاون: با کی کلاس دارین؟من(با لبخندب به پهنای صورتم): استثنائاً اینا با من کلاس دارناون: اسم تون رو بگیدمن: بینش پژوه هستمنگاهی به لیست انداختو به ترکی چیزایی به بغل دستیش گفت که من نفهمیدم و در نهایت قرار شد زنگ بزنه به خانم فلانی برای هماهنگی رو که من فهمیدماون یکی دیگه: اسمش تو لیست هست نمی خواد زنگ بزنی ولی اون همچنان مصمم بود تا مطمئن شه که واقغاً منو برا ورک شاپ دعوت کردن به دانشگاه هنر!!!!!!! + نوشته شده در  یکشنبه ۱۴۰۲/۱۱/۱۵ساعت &nbsp توسط امین بینش پژوه  |  سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 18:52

این چس مثقال بارونی که توی هراز باریده، فقط ترافیک جاده رو سنگین ترش کرده و عین چند روز قبل که رسیدم بوشهر، به محض کم شدن سرعت، دوباره ماشین خاموش شد. بهراد هم یه بند داره حرف میزنه، آب شیشه شور تموم شده، آنچه فحش زشت بلدم رو نثار سازنده این مسیر یابی می کنم که هراز رو جای فیروزکوه پیشنهاد داده، یهو وسط همه این بهم ریختگی ها حواسم پرت آهنگ معین شد که می خوند: تموم فکرو ذکرم پیش چشماتهمنو چجوری عاشق خودت کردیهمین که پاتو از در می ذاری بیرون پی بهونه ام که زود برگردیتو میری و منم چشمامو می بندیمنمی ذارم رو هیچی غیر تو واشهمی خوام که آخرین تصویر تو ذهنمتا وقتی که میای عکس خودت باشهکلافه شدم بس که ماشین خاموش شد ولی با هر بدبختی ای که بود خودمو رسوندم ساری. همراه مسعودو سعید که داشتن برا گرفتن یه پلان برفی می‌رفتن کیاسر، رفتم تعمیرگاه آقا رضا کشاورز. حرفام که تموم شد، آروم و شمرده گفت: من که دستگاه ندارم. ولی اگه تعمیرکار خوب و منصف میخوای برو اون سر شهر پیش فلانیکاپوت ماشینو که دادم بالا آقاهه گفت: صدای استوپر ماشینت از صد فرسخی داد میزنه که خرابه. اگه می خوای استوپر گارانتی دار بگیری باید برگردی همون ورِ ِشهر، دقیقاً میشه روبروی مغازه آقا رضا، اون دست خیابون. چاره ای جز رفتم برگشت نبود. پیچ سوم استوپر رو که باز کرد، دستشو گذاشت روی قفسه سینه اش و همون جا کنار ماشین نشست رو زمین. رفتم سمتش و پشت قغسه سینه اش رو ماساژ دادم. یکی از مشتریا که می شناختتش با اضطراب اومد جلو و ازش پرسید: زنگ بزنه به ۱۱۵ یا نه؟ با اینکه از صورتش پیدا بود چقدر درد داره ولی اصرار داشت که چیزیش نیستو به اورژانس زنگ نزنیم خانومه از پشت تلفن گفته بود بخوابونیمش رو زمین و منتظر رسیدن آمبولانس بمونیم. تا رسید سفرنامه...
ما را در سایت سفرنامه دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dodeshon بازدید : 23 تاريخ : دوشنبه 7 اسفند 1402 ساعت: 18:52